سفارش تبلیغ
صبا ویژن
yekta

سلام چه عجب!! یه سری به ما زدین! بابا داشتیم دق میکردیم

این یه بار رو به بزرگی خودم و اینکه دوستای جیگری مثل شما دارم میبخشم!! ولی دیگه تکرار نشه که ...

 حالا میرم سر موضوعم : چندتا مطلب جالب درباره ی آلبرت......

اگه گفتین کی رو میگم؟؟ نمیدونین؟؟ واقعا که! انیشتین دیگه!

1- وقتی انیشتین بدنیا اومد خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ بود تا جایی که مادرش فکر میکرد ناقصه! اما بعد چندماه به اندازه طبیعی برگشت.

2- حافظه انیشتین میتونسته کتابهای فرمول و قوانین رو حفظ کنه ، ولی درمورد چیزهای معمولی خیلی حافظه ضعیفی داشته!

3- از داستانهای تخیلی متنفر بود چون عقیده داشت باعث تغییر درک مردم از علم میشه. ومیگفت : «من هرگز درمورد آینده فکر نمیکنم زیرا به زودی می آید» و عقیده داشت کسانی که مثلا بشقاب پرنده میبینن یکمی توهم دارن!!

4- در آزمون ورودی دانشگاه به سوالات علوم و ریاضی جوابهای درستی داد ولی درسهای دیگه  مثل تاریخ و جغرافیا رو ردشد. بعدها وقتی از او سوال کردن گفت : آنها بی نهایت کسل کننده بودند!

5- خب دیگه تموم شد! البته بازم بود ولی هم خودم خسته شدم هم شما.

6- نظر یادت نره...   

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21ساعت 1:1 صبح توسط زینب نظرات ( ) |

پسره گفت : بابا! چرا همه چیز گرون شده؟

پدره گفت : آخه پسرم! دلار گرون شده.

پسره گفت : بابا چند سال پیش یه آقاهه می اومد تو تلوزیون میگفت چون دلار گرون شده همه چیز گرون شده!

پدره گفت : اون چند سال پیش بود پسرم! الان اقتصاد یه جور دیگه ای شده. چند سال پیش اگه نفت گرون میشد ، همه چیزا مثلا طلا ارزون میشد اما الان هرچی نفت گرونتر بشه ، همه چیزا خیلی گرونتر میشه.

پسره گفت : مگه ما صادر کننده نفت نیستیم؟ پس اگه نفت گرون بشه باید وضع ما بهتر بشه

پدره گفت : به ملانصرالدین گفتن خرتو به ما بده بریم بار بیاریم. گفت خرم سیاهه.گفتن سیاهی که دلیل نمیشه.گفت ولی برای ندادن بهانه میشه!

پسره گفت : یعنی بابا گرونی ربطی به دلار نداره؟

پدره گفت : چرا پسرم داره. اگه دلار گرون بشه همه چیز گرون میشه. اگه دلار ارزون بشه باز همه چیز گرون میشه!

 

حالا بقیه چیزا گرون شده ، تو چرا نظر نمیدی؟؟!!!


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14ساعت 2:16 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

سلام......

این مطلبو کش رفتم زودی بخونید تا صاحبش ندیده!

گفتی عاشقمی؟
می گفتم دوستت دارم.
گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم؟
گفتم من فقط ناراحت می شم.
گفتی من به جز تو به کسی فکر نمی کنم؟
گفتم من اتفاقا به خیلی ها فکر می کنم!
گفتی تا ابد تو قلب منی؟
گفتم فعلا تو قلبم جا داری.
گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم؟
گفتم اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم.
گفتی …
گفتم …

حالا فکر کردی فرق ما ایناس؟
نه! فرق من و تو اینه که تو دروغ می گفتی و من راست می گفتم .           

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/6ساعت 6:42 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

   سلام دوستای گلم! داستانهای کوتاه و جالبی نوشتم بخونید ضرر نمیکنید!

 عده ای از مردم برای دعای باران بیرون رفتند و همه اطفال مکتبها رو با خودبردند.بهلول گفت:این طفلان را کجا میبرید؟ گفتند اینها بی گناهند دعا کنند دعای بی گناهان مستجاب است. گفت:اگر دعای آنها مستجاب بود، یک مکتبدار در تمام عالم زنده نیماند!

   روزی کسی در حضور بهلول بی ادبی میکرد او را ملامت کرد. گقت : چه کنم؟آب و گل مرا چنین سرشته اند. گفت: آب وگل تو را نیکو سرشته اند اما لگد کم خورده است!

    خواجه ثروتمندی یک سال تمام برای خود مقبره ای می ساخت.وقتی تمام شد از بنا پرسید که این عمار دیگر چه لازم دارد؟بهلول حاضر بود ، گفت: وجود شریف شما!

    روزی بهلول سر خواجه ای را میتراشید که دستش لرزید و سرش را برید. خواجه فریاد زد آهای سرم را بریدی.گفت :خاموش باش که سربریده سخن نمیگوید!

   آهای... کجا؟؟ نظر یادت نره


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 1:6 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

بهشت و جهنم

روزی مردی با خدا مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

خدا آن مرد را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد : مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افراد بسیار لاغر و مریضی دور میز نشسته بودند.آنها در دست خود قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هرکدام میتوانستند دست خود را داخل ظرف ببرن و قاشقها را پر کنند اما از آنجایی که دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود بگذارند!

مرد با دیدن بدبختی آنان غمگین شد.خداوند گفت  :  تو جهنم را دیدی!

مرد به سمت اتاق بعدی رفت آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود یک میز با یک ظرف غذا روی آن ، که دهان مرد را آب انداخت!

افراد دور میز مثل جای قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند ولی خیلی قوی و تپل بودند!میگفتند و میخندیدند.مرد گفت: نمیفهمم؟!

خدا جواب داد : ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! میبینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند در حالیکه آدم های طمعکار تنها به خودشان فکر میکنند!


نوشته شده در شنبه 89/4/19ساعت 1:29 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pichak



مازیار فلاحی

خداحافظ

آرشیو کد آهنگ

دانلود همین آهنگ

کد تغییر شکل موس