سفارش تبلیغ
صبا ویژن
yekta

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از ھر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر
بود دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی ھیچ وقت
جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بھش حقیقت رو بگه یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که
عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر ھم به اون علاقه مند شده و
براش حدود نیم ساعت توضیح میده. دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق
واقعی کمکم میکنی پ؟داش کنم ، تا بحال ھر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و ھمه عشقھا دروغ و واھی بود
، پسر بھش قول میده تو این راه کمکش کنه ھر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی
اعتنا می گذشت و ھر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه
تا اینکه یه روز که با ھم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو ھم بده و پسر گفت :
ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی . دختر خندید و
گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه ھاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با ھم به رستوران برن و چیزی
بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونھا نزدیک شد انگار
ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو می بینه دختر رو به اونطرف ھول میده و خودش با
ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و
بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی
حیف که دیگه دیر شده بود...
 دختر بعد این اتفاق دیگه ھیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالھای سال بر لبانش
لبخند واقعی نقش نبست
"قدر عشقتونو بدونید با عینک بد بینی به معشوق تون نگاه نکنید"

 


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 7:15 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

سلام به همه دوستای الاف! چطورین؟

خب، من اینترنتم به کل قاطی کرده هرچی مطلب میخوام بگیرم چرت و پرت میاره در نتیجه با کمبود مطلب مواجه شدم!

""خواهشمندم هرگونه مطلب اضافه دارین برام بفرستین! ""

ازیه جایی که خودمم نمیدونم کجا بود این داستانو کش رفتم.

دیشب حوصلم سر رفته بود اساسی! زنگ زدم به یکی از دوستام (البته از نوع دختر) یکم با هم حرفیدیم و حالم خوب شد! یعنی خیلی خوب!! بهش گفتم: یه ماجرایی هست که حسابی فکر منو به خودش مشغول کرده... باید دربارش با یکی حرف می زدم، این بود که دیگه مزاحم تو شدم. گفت: مزاحم چیه؟! باعث خوشحالیه اگه بتونم کاری انجام بدم برات! گفتم: وای تو چقد ماهی! حرف نداری!  گفت: نمی خواد خرم کنی! بگو بینم چی شده؟ بگو دیگه! مردم از فضولی! گفتم: راستش... چطور بگم؟! گفت: اون شکلی که از همه راحت تره! گفتم: یه دختره هست که من... دوستش دارم! یه لحظه مکث کرد و بعد سعی کرد به روی خودش نیاره و عادی جلوه بده قضیه رو... گفت: ا چه جالب، اونم دوستت داره؟ گفتم: نمی دونم! فک نکنم دوسم داشته باشه. گفت: تو از کجا می دونی؟! ... باید خل باشه اگه دوستت نداشته باشه! گفتم: کاش می دونست که چه احساسی بهش دارم! گفت: خب برو بهش بگو. گفتم: آخه دوسم نداره! گفت: از کجا اینقد مطمئنی؟...  چیزی نگفتم و بعد ادامه داد و گفت: باید بهش بگی! چون بهترین کار ممکن همینه. گفتم: حالا چی بگم؟ گفت: بهش بگو که چقد دوسش داری...! گفتم: من هر روز این کار رو می کنم! گفت: منظورت چیه که هر روز این کار رو می کنی؟! گفتم: من همیشه باهاشم... اما... می دونی؟! من واقعا دوسش دارم! گفت: می دونم چه احساسی داری، چون یکی هست که من خیلی دوستش دارم ولی اون دوستم نداره! گفتم: ببینم، تو کیو دوس داری؟ شیطون!! گفت: یه پسر ررو! گفتم: اینطوریاست دیگه... ولی ناراحت نباش... چون اون دختره هم منو دوس نداره! گفت: نه، دوستت داره! گفتم: از کجا می دونی؟ گفت: آخه کیه که دوستت نداشته باشه؟! گفتم: همه! مثلا تو! گفت: اشتباه می کنی، من دوستت دارم! گفتم: منم دوستت دارم!! گفت: مرسی! چیکار می کنی حالا؟ بهش می گی؟ گفتم: من چند لحظه پیش اینکارو کردم                                                             

گریه‌آور         دلم شکست


نوشته شده در دوشنبه 89/10/13ساعت 11:10 صبح توسط زینب نظرات ( ) |

خدا خر را آفرید و به او گفت:

تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.

خر به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.

خدا سگ را آفرید و به او گفت:

تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. سی سال زندگی خواهی کرد غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد .

سگ به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد.

خدا میمون را آفرید و به او گفت:

تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.

میمون به خداوند پاسخ داد:

بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:

تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد...

انسان گفت:

سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!

و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، و مثل خر بار می برد!

و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد!

و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند!

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست! 


نوشته شده در یکشنبه 89/10/5ساعت 1:56 عصر توسط زینب نظرات ( ) |


Design By : Pichak



مازیار فلاحی

خداحافظ

آرشیو کد آهنگ

دانلود همین آهنگ

کد تغییر شکل موس