دوست ندارم اینها را اینجا بنویسم ولی چه کنم که راه گلویم را بسته ... میترسم در ظاهر بی اعتنایم هم اثر کند ... ظاهری که گویا هیچ غمی ندارد و هیچکس هم سراغی از غمهایش نمیگیرد... با دلی که آنقدر گوشه ای خاک خورده که دیگر دل نیست... با غمی که هیچکس نمیداند حتی خودم! من دیگر مفهوم دل را نمیفهمم چراکه هیچگاه نخواسته ام به آن فکر کنم یا به ذره ای از حرفهایش گوش دهم... من فقط بدنبال آرامش بودم ... آرامشی که فقط تصویری مبهم در خیالم است... ولی به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن چیزهایی که یک عمر بدنبالشان بودم؟ به قیمت اینکه در نگاه دیگران فقط کلمه ای برای خود بیابم: سنگدل من فقط کمی آرامش خواستم، همین اما انگار این آرامش، طوفانی بود که ویرانه ی دلم را ویران تر کرد ... من دیگر هیچ نمیخواهم ، حتی آرامش... ... و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته... راهها به دو راهی ختم نمی شوند... نیمی بردار و نیمی ببخش... و آنجا که آبی نیست ... آبی تر است... گویی پایان راهی... خاک همیشه خشک است... ماه همیشه تاریک است... نان همیشه تلخ است... زبان همیشه دروغ است... بی گانه همیشه خسته است... او همیشه هست.. همیشه مهربان است... امروز ، چرکنویس ِ پک ِ یکی از نامه های قدیمی را کاغذش هنوز، از باران ِ آن همه دریا!
هنوز هم سرحال که باشم، نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد! حالا، بعضی از آن ترانه ها، می بینی؟ عزیز! " دوستای خوبی که میاین اینجا بی زحمت به این وبلاگا هم سر بزنید!" http://elahegharbi.parsiblog.com/
سلام دوستای گلم این چند وقت یه مشکلی پیش اومده بود نمیشد بیام اینجا. خیلی دلم تنگ شده بود!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد او به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد بیست سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت . مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم... " هر گاه که فکر میکنم برخاسته ام پایم به جایی میخورد و میافتم هر گاه که فکر میکنم که برخاستن کاری است بس دشوار بر میخیزم وبه راهم ادامه میدهم حالا بعد از یک بار دیگر به زمین خوردن برخاسته ام گرد و خاک را از لباسم پاک میکنم ساکم را بر میدارم و به راه می افتم این بار راهی را برمیگزینم که تو در مسیرش نباشی راهی که حتی جای پایت را باد جارو کرده باشد وبویت را باران شسته باشد دیگر وقتی که داری به زمین می خوری به من تکیه نخواهی داد اعتماد در رابطه با تو مفهوم خود را برای چندمین بار از دست داده است و جایش را به تردید داده است . دهانت بوی دروغ میدهد می خواهم از تو متنفر باشم به همین سادگی
... دلم پرواز می خواهد...
... دیگر کوله ام خالیست...
... دیگر صدای باران هم درمان نیست...
... باید بروم...
... جای من اینجا نیست...
... بروم آنجایی که باران از اوست...
... جایی فراسوی ابرها...
... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...
... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...
... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...
... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...
... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم یعنی ...
... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..
... آنجا که دیگر نفس نیست...
... همه اش عشق است و عشق است و عشق...
...
... اما نه....
... هنوز قلم به دستانم چسبیده...
... انگار هنوز هم باران درمان است...
...
... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...
... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...
...
... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...
... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..
... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..
پیدا کردم!
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی! ?
چشمش مینالید. وقت عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
Design By : Pichak |