دوست ندارم اینها را اینجا بنویسم ولی چه کنم که راه گلویم را بسته ... میترسم در ظاهر بی اعتنایم هم اثر کند ... ظاهری که گویا هیچ غمی ندارد و هیچکس هم سراغی از غمهایش نمیگیرد... با دلی که آنقدر گوشه ای خاک خورده که دیگر دل نیست... با غمی که هیچکس نمیداند حتی خودم! من دیگر مفهوم دل را نمیفهمم چراکه هیچگاه نخواسته ام به آن فکر کنم یا به ذره ای از حرفهایش گوش دهم... من فقط بدنبال آرامش بودم ... آرامشی که فقط تصویری مبهم در خیالم است... ولی به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن چیزهایی که یک عمر بدنبالشان بودم؟ به قیمت اینکه در نگاه دیگران فقط کلمه ای برای خود بیابم: سنگدل من فقط کمی آرامش خواستم، همین اما انگار این آرامش، طوفانی بود که ویرانه ی دلم را ویران تر کرد ... من دیگر هیچ نمیخواهم ، حتی آرامش...
Design By : Pichak |