سلام دوستای گل گلاب! میدونم خیلی دیر اومدم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید!!! پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها مشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی ترفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیغ خنجر او ماهتاب هیچکس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود اما میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از آسمان ازابرها زود میگفتند این کار خداست پرس و جو از کاراو کاری خطاست هرچه میپرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است تا ببندی چشم کورت میکند تا شدی نزدیک دورت میکند کج گشودی دست سنگت میکند کج نهادی پای لنگت میکند تا خطا کردی عذابت میکند درمیان آتش آبت میکند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیووغول بود خواب میدیدم که غرق آتشم دردهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین برسرم باران گرز آتش است محو میشد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا نیت من در نماز و در دعا ترس بودووحشت ازخشم خدا هرچه میکردم همه ازترس بود مثل ازبرکردن یک درس بود سخت مثل حل صدها مسأله تلخ مثل خنده ای بی حوصله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تاکه یک شب دست دردست پدر راه افتادم به قصد یک سفر درمیان راه دریک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زودپرسیدم:پدر اینجا کجاست؟ گفت: اینجا خانه ی خوب خداست گفت اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد بادل خود گفتگویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجادرزمین؟ گفت: آری خانه ی او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری دردل آیینه است عادت اونیست خشم ودشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهرمهربان مادراست دوستی رادوست معنی میدهد قهرهم بادوست معنی میدهد هیچکس بادشمن خود قهرنیست قهراو هم یک نشان از دوستیست تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی ازمن به من نزدیکتر ازرگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را بادبرد نام اورا هم دلم از یادبرد آن خدا مثل خیال وخواب بود چون حبابی نقش روی آب بود می توانم بعداز این بااین خدا دوست باشم دوستی پاک وبی ریا می توان با این خدا پروازکرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان درباره ی گل حرف زد صاف وساده مثل بلبل حرف زد می توان تصنیفی ازپرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند میتوان مثل علف ها حرف زد بازبانی بی الفبا حرف زد می توان درباره ی هرچیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت... ...نظر نشه فراموش...
Design By : Pichak |