امروز ، چرکنویس ِ پک ِ یکی از نامه های قدیمی را کاغذش هنوز، از باران ِ آن همه دریا!
هنوز هم سرحال که باشم، نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد! حالا، بعضی از آن ترانه ها، می بینی؟ عزیز! " دوستای خوبی که میاین اینجا بی زحمت به این وبلاگا هم سر بزنید!" http://elahegharbi.parsiblog.com/
سلام دوستای گلم این چند وقت یه مشکلی پیش اومده بود نمیشد بیام اینجا. خیلی دلم تنگ شده بود!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد او به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد بیست سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت . مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم... "
پیدا کردم!
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی! ?
چشمش مینالید. وقت عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
Design By : Pichak |