دوست ندارم اینها را اینجا بنویسم ولی چه کنم که راه گلویم را بسته ... میترسم در ظاهر بی اعتنایم هم اثر کند ... ظاهری که گویا هیچ غمی ندارد و هیچکس هم سراغی از غمهایش نمیگیرد... با دلی که آنقدر گوشه ای خاک خورده که دیگر دل نیست... با غمی که هیچکس نمیداند حتی خودم! من دیگر مفهوم دل را نمیفهمم چراکه هیچگاه نخواسته ام به آن فکر کنم یا به ذره ای از حرفهایش گوش دهم... من فقط بدنبال آرامش بودم ... آرامشی که فقط تصویری مبهم در خیالم است... ولی به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن چیزهایی که یک عمر بدنبالشان بودم؟ به قیمت اینکه در نگاه دیگران فقط کلمه ای برای خود بیابم: سنگدل من فقط کمی آرامش خواستم، همین اما انگار این آرامش، طوفانی بود که ویرانه ی دلم را ویران تر کرد ... من دیگر هیچ نمیخواهم ، حتی آرامش... ... و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته... راهها به دو راهی ختم نمی شوند... نیمی بردار و نیمی ببخش... و آنجا که آبی نیست ... آبی تر است... گویی پایان راهی... خاک همیشه خشک است... ماه همیشه تاریک است... نان همیشه تلخ است... زبان همیشه دروغ است... بی گانه همیشه خسته است... او همیشه هست.. همیشه مهربان است...
... دلم پرواز می خواهد...
... دیگر کوله ام خالیست...
... دیگر صدای باران هم درمان نیست...
... باید بروم...
... جای من اینجا نیست...
... بروم آنجایی که باران از اوست...
... جایی فراسوی ابرها...
... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...
... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...
... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...
... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...
... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم یعنی ...
... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..
... آنجا که دیگر نفس نیست...
... همه اش عشق است و عشق است و عشق...
...
... اما نه....
... هنوز قلم به دستانم چسبیده...
... انگار هنوز هم باران درمان است...
...
... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...
... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...
...
... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...
... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..
... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..
... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..
Design By : Pichak |