• وبلاگ : yekta
  • يادداشت : ...طنز...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    روزها گذشت و کبوتر با خدا هيچ نگفت...

    فرشتگان سراغش را مي گرفتند و هربار ندايي مي آمد:

    او مي آيد چرا که من تنها گوشي هستم که دردهايش را مي شنوم...

    و سرآنجام کبوتر روي شاخه اي از درخت دنيا نشست، همه فرشتگان منتظر بودند که چيزي بگويد، اما هيچ نگفت،
    ندايي آسماني فرمود:

    با من بگو هر آن چه که در سينه ات سنگيني مي کند!

    کبوتر گفت:
    لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي ام بود و سرپناه بي کسي ام، تو آن را از من گرفتي، اين طوفان بي موقع چه بود؟
    چه مي خواستي از لانه محقرم؟ کجاي دنيايت را گرفته بود؟

    آن گاه ديگر نتوانست چيزي بگويد. سنگيني بغض راه گلويش را بست.
    سکوتي سنگين در عرش کبريا طنين انداز گشت...

    آنگاه نداي آرامش بخش آسماني فرمود :

    ماري در راه لانه ات بود، خواب بودي، باد را گفتم بوزد تا لانه ات واژگون شود و تو از کمين مار پرگشايي...
    کبوتر خيره در كار خداي خود ماند!

    نداي آسماني اضافه كرد:
    چه بسيار بلاهايي که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي!؟
    اشک در ديدگان کبوتر نشسته بود
    پاسخ

    اينم جالب بود! بابا ايولللللللل