• وبلاگ : yekta
  • يادداشت : شرط عشق
  • نظرات : 1 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    سلام.آپ خوبي بود.مثل هميشه
    پاسخ

    مرسي!

    در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد.

    نود و ينج ...نود و شش...نود و هفت... هنگاميکه ديوانگي به صد رسيد,

    عشق پريد و در بوته گل رز پنهان شد.

    ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام.

    اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود؛ زيراتنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود

    و لطافت را يافت که به شاخ ماه آويزان بود.

    دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمين؛ يکي يکي همه را پيدا کرد جز عشق.

    او از يافتن عشق نااميد شده بود.

    حسادت در گوشهايش زمزمه کرد؛ تو فقط بايد عشق را پيدا کني و او پشت بوته گل رز است.

    ديوانگي شاخه چنگک مانندي را از درخت کند و با شدت و هيجان زياد ان را در بوته گل رز فرو کرد.

    و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد .

    عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود

    و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد.

    شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.

    او کور شده بود.

    ديوانگي گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه مي توانم تو را درمان کنم.»

    عشق ياسخ داد: تو نمي تواني مرا درمان کني، اما اگر مي خواهي کاري بکني؛ راهنماي من شو.»

    و اينگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره در کنار اوست

    همه رفتند تا جايي پنهان شوند؛

    لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد؛

    خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد؛

    اصالت در ميان ابرها مخفي گشت؛

    هوس به مرکز زمين رفت؛

    دروغ گفت زير سنگي مي روم اما به ته دريا رفت؛

    طمع داخل کيسه اي که دوخته بود مخفي شد.

    و ديوانگي مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و يک...

    همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد.

    و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان کردن عشق مشکل است.


    روزي همه فضابل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از هميشه.

    ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت: بياييد يک بازي بکنيم؛. <\/h3>

    مثلا" قايم باشک؛ همه از اين پيشنهاد شاد شدند

    ديوانگي فورا" فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم.

    و از آنجايي که هيچ کس نمي خواست به دنبال ديوانگي برود همه قبول کردند

    او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

    ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع کرد

    به شمردن ....يک...دو...سه...چهار...

    سلام.مطلب جالبي بود اما تکراري اما گاهي چيزا هر باري بايد تکرار بشه تا از اونا عبرت گرفت...


    سبيار عالي و (تکراري) بود.

    متشکر که شما هم تشريف فرما شديد.

    سلام
    خيلي قشنگ بود
    موفق باشي
    خواستم نظر بدم كه خوشحالت كنم
    پاسخ

    خيلي خوشال شدم!
    سلام
    خيلى خوشمل و زيبا بود
    من از اداى عشقا كه امروز همه حرفشو ميزنن بدم مياد ولى اگه همچين چيزي باشه عشق واقعيه و طرفدارشم
     <      1   2