شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.
او کور شده بود.
ديوانگي گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه مي توانم تو را درمان کنم.»
عشق ياسخ داد: تو نمي تواني مرا درمان کني، اما اگر مي خواهي کاري بکني؛ راهنماي من شو.»
و اينگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره در کنار اوست