روزي همه فضابل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از هميشه.
مثلا" قايم باشک؛ همه از اين پيشنهاد شاد شدند
ديوانگي فورا" فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم.
و از آنجايي که هيچ کس نمي خواست به دنبال ديوانگي برود همه قبول کردند
او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع کرد
به شمردن ....يک...دو...سه...چهار...