تو هرگز دلتنگي چشمانم را نديدي
و تصوير خاموشي قلبم را در روشناي آرزوهايت
تو فرياد سکوتم را در ميان واژگان روزمره زندگي نشنيدي
تو فرصتي نداشتي
براي برداشتن سيب سرخي از دستانم
فرصتي نداشتي براي باور کردن باورهايم
جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند
که لحظه اي توان ايستادن نداري
تو فرزند سفر بودي
و من نواده سکوت خويشتن
ديگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست
برو مسافر
جاده قدم هاي تو را دلتنگ است ...